خاطرات شهید عبدالحسین برونسی ((کتاب)مطالب پیوسته)1

همان 8سال
[RB:Blog_Slogan]
نويسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان همان 8سال و آدرس razmandegan313.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ادامه

آستینها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم. همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندن که بود، دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سر جام نشستم. خسته و بی حال گفتم: من دیگه نمی تونم.
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: لباس کارت رو بردار که بریم.
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت! راستش من بنیه این جور کارها رو ندارم.
خندید. گفت: بیا بریم، امروز زیاد  به ات کار سخت نمی دم.
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره، برو لباس رو بردار که بریم.
جدی و محکم حرف می زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم رو رک و راست بگویم. گفتم: آقای برونسی من اگر بیام، کم کار می کنم؛ این طوری، هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره، هم اینکه دست و پای تو را هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت. اخمهایش را کشید به هم و برام مثال آن هدهد را زد که آب دهنش را روی آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزوم، برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: تو هم هر چی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.
ساکت شد. من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم. پی حرفش را گرفت و گفت: در واقع علما دارن به اسلام وبه زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما برای اونها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام هست.
.
.
.
 
حکم اعدام


معصومه سبک خیز

 

خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهای روحانی اش می آمدد نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.
اولها که زیاد تو جریان کارنبودم، می پرسیدم: چرا؟
می گفت: این نوارها رو از هرکی بگیرن، مجازات داره میبرنش زندان.
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رو نویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاءالله اجر شهید رو دارم.
روزها کار و شبها هم درس می خواند هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمد خانه. چند تا نوار همراهش بود گفت: مال امامه، تازه از پاریس اومده.
طبق معمول رفتند توی اتاق و نشستند پای ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده، آن لامپ را خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد و نه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیر زمین و بنای غرغر کردن را گذاشت. گفت: شما می خواین تا صبح بنشینین و هر جور نواری را گوش کنین؟!
صدا بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟
سرش را انداخته بود پایین توی صورت او نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ  سر در حیاط است. رفتم بیرون. گفتم: عیبی نداره، ما فیوز را می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.
خواستم برم پای کنتور نگذاشت. یکدفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.
گفتم: کدوم کارها؟!
گفت: همین که شما با شاه گرفتین.
بند دلم انگار پاره شد نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.
رفتیم تو. در را بستم و دیگر چیزی نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: مگه نمی خوای بری سر کار؟
گفت: نه،می خوام برم یک خونه پیدا کنم، اینجا دیگه جای ما نیست. ظهر برگشت. پرسیدم: چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
گفت: آره.
گفتم: جاش چه جوریه؟
گفت: یک زیر زمینه، تو کوی طلاب.
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! با یک دنیا حیرت گفتم: این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟!
لبخند محبت آمیزی زد. گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیر زمینش بنشینیم تا من ان شاءالله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون.
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد. داشت گریه ام می گرفت. گفتم: اگه گریه رو بزنی، می آد این جا زندگی کنه؟!
گفت: زیاد سخت نگیر، حالا  برای زندگی موقت که اشکالی نداره.
عاقبت، توی همان زیر زمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع به کار کرد به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. خیلی زود دور زمین دیوار کشیدند و رویش را هم پوشیدند. خانه هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدم و رفتیم آن جا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت. وسطش پرده زدیم. شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش.
کم کم کارهاش گسترده تر شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند ازش پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟
گفت: یکوقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت: اگه یکوقتی مامورای شاه اومدن در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست می ره سر کار، هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت. یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هر چه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان رو به دوستهاش خبر دادم. و گفتند: می رویم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.
آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم، خبری نشد. کم کم داشتم نا امید می شدم که یک روز، یکهو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد، درست یادم نیست چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه ای از امام رسیده بود؛ از مردم خواسته بودند، بریزند توی خیابانها علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهرا خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. به ام گفت: اگه یکوقت دیدی من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.
خدا حافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) و ضد رژیم شعار می دادند. تا ظهر خبرهای بدی می رسید. می گفتند: مامورهای وحشی شاه قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.
حالا هم حرص و جوش او را می زدم، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست بکار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش. او یکی از موزائیکهای توی حیات را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد.
برگشتم خانه، مانده بودم نوارها و کتابها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با خود گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، انشاءالله که قبول می کنه.
بر خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینارو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.
هفت، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد. توی این مدت، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند. بعضی وقتها می آمدند و خاطر جمع می گفتند: اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است. باور کردنش مشکل بود با شک و دودلی پرسیدم: کجاست؟
گفت: تو زندان وکیل آباد، اگه می خوای آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببری، یا سند خونه.
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتم، ونه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکرو خیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا شود. با خودم می گفتم: پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار، مشکل بود بیاید زندان. تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
توی چنین مخمصه ای، یک روز در خانه به صدا در آمد. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون. مرد غریبه ای بود خودش را کشید کنار و دستپاجه کفت: سلام.
آهسته جوابش را دادم. گفت: ببخشین خانم، من غیاثی هستم، اوستا عبدالحسین تو خانه ما کار می کردن.
نفس راحتی کشیدم. ادامه داد: می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار؟
بغض گلوم را گرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره، خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم.
خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح و سالم برگردد.
نزدیک ظهر، سرو صدایی توی کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه، یک جعبه شرینی دستش گرفته بودم با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چند لحظه مات و مبهوت ماندم؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه!

قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: درو ببند.
در را بستم. آمدم روبه روش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند دیدم بعضی از دندانهایش نیست! گفت چیه؟
خوشحال شدین که شرینی می دین؟
گفتم: من شیرینی نگرفتم.
آهی از ته دل کشید. گفت: ای کاش شهید می شدم!
گفت و رفت توی اتاق. چند تا از فامیلها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام.
آن روز تا شب هر چه پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزی نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب باز رفقای طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لا به لای حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه را گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همش سیلی میزد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟
می گفتم: کسی با من نبوده.
رو کرد طرف همون سروان و گفت: نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه!
آخرش هم کفرش در می اومد. شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندونهام رو بشکنه.
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم. بیشتر دندانهاش را شکسته بودند. شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش. روحیه اش ولی قویتر شده بود، و مصمم تر از قبل می خواست ه مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: مردم حسابی جلو مامورهای شاه در اومدن.
عبدالحسین هم توی تظاهرات بود. ظهر شد، نیامد. تا شب هم خبری نشد دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش هم برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید: توی خونه سیمان دارین؟
گفتم: آره...
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه بردن بودین.
صبح زود، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: آقای برونسی رو دوباره گرفتن.
جور خاصی گفت: خوب؟
به ساک اشاره کردم. گفتم: نوار و کتابه، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین.
من و منی کرد. گفت: حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم.
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم.
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم؛ توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیکه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آروزش می رسه.
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را کذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیر زمین. گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه.
حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچیکم را دور خودم جمع کردم.
یکهو سر و کله نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد: از جات تکون نخور! همون جا که هستی، بشین.
توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتمش روی پاهام، دخترم را هم خواباندم روش.
آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی را نگاه می کردم. کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند.  انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هر چه بیشتر گشتند، کمتر چیزی گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان.
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی و دو، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: لای قالی رو بدین بالا.
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!
گفتم: اگه می دیدشما هم الن که می بردن و ان به آرزوت رسیده بودی.
خندید. سرااغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم: خودتون پیدا کنید.

کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.
متکا را آوردم. سرش را باز کردم. نوارها را دیدند، گفتند: یعنی اینا همینجور امدن و این نوارها رو ندیدن؟!
گفتم: تازه قسمت مهمش تو زیر زمینه.
وقتی کتابها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خونه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: چیه؟
همان طور که می خندید، گفت: حکم اعدام منه.
چشمهام گرد شد. سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود. به حساب آنها، پرونده او پرونده سنگینی بوده.
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، وگرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
.
.
.
قرعه کشی


سید کاظم حسینی


جریان خلق کُرد و حمله به شهر پاوه تازه پیش آمده بود. همان روزها اولین نیروها را می خواستند اعزام کنند کردستان، از مشهد.
تو بچه های عملیات سپاه، شور و هیجان دیگری بود. شادی و خوشحالی توی نگاه همه موج می زد. هر کس صحبت از ماندن نمی کرد. همه بدون استثناء حرف از رفتن می زدند. هر کس را نگاه می کردی، روی لبش خنده بود.

ناراحتی ها از وقتی شروع شد که رستمی آمد پیش بچه ها و گفت: متاسفانه ما بیست و پنچ نفر بیشتر سهمیه نداریم.
یک آن حال و هوای بچه ها، از این رو به آن رو شد.
حالا تو هر نگاهی غم و تردید موج می زد. این که داوطلبها بخواهند بروند، حرفش را هم نمی شد زد؛ همه می خواستند بروند. قرار شد بچه ها خودشان با هم به توافق برسند و بیست و پنج نفر را معرفی کنند. این هم به جایی نرسید. بالاخره آقای رستمی گفت: ما خودمون بسیت و پنج نفر رو انتخاب می کنیم، یعنی برای اینکه حق کسی ضایع نشه، قرعه کشی می کنیم.
شروع کردند به نوشتن اسم بچه ها. من گوشه سالن، کنار عبدالحسین نشسته بودم. دیگر قید رفتن را زدم. از بین آن همه، اسم من بخواهد در بیاید،
احتمالش خیلی ضعیف بود. یکدفعه شنیدن صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین. صورتش خیس اشک بود! چشمهام گرد شد. پرسیدم: گریه برای چی؟!
همان طور که آهسته گریه می کرد. گفت می ترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم.
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص، آدم را گیج می کرد. به هر زحمتی بود، به حرف آمدم و گفتم: بالاخره اصل کار نیته. باید نیت انسان درست باشه، خدا خودش که شاهد قضیه هست.
گفت: خدا شاهد قضیه هست، درست الاعمال بالینات، درست؛ ولی این که خداوند به آدم توفیق بده توی همچین کاری باشه، خودش یک چیز دیگه است.
آهسته گریه می کرد و آهسته حرف می زد. از جنگ بدر گفت و ادامه داد: تا تاریخ هست و تا این دنیا هست، اونایی که توی جنگ بدر بودن، با اونایی که نبودن، فرق دارن. چه بسا بعضی ها دوست داشتن توی جنگ باشن، ولی توفیق پیدا نکردن. حالا تو اون لحظه مدینه نبودن، یا مریض بودن، یا تب شدید داشتن، یا هر چی که بوده؛ نمی خواستن خلاف دستور پیغمبر(صلی الله علیه و آله) عمل کنن.
ساکت شد. به صورتم نگاه کرد. با سوز دل گفت: توی قیامت وقتی بدریون را صدا می زنن ، دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن، نمی شه. فقط اونایی می رن جلو که توی بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار، شمشیر زدن.
با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس می خوردم.
وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد. اسم او و  بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم که توفیق پیدا نکردند!
سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه بچه های عملیات رفتیم پیشواز.
اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم مردم جریان را فهمیدند، خیابان تهران هر لحظه شلوغتر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود، رسیدیم صحن امام. دیگر جای سوزن انداختن نبود. یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت توی جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی هنوز سرش بود. از این بند حمایلها هم سر شانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچه های صدا و سیما هم آمده بودند برای فیلمبرداری. شروع کرد به صحبت.
حرفهاش بیشتر از قرآن بود و احادیث. همانها را، خیلی مسلط، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد، آدم را بیشتر جذب می کرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از خیانت بعضی ها پرده  برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد رفتن به کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع کردن ریشه فتنه.
تقریبا بیست دقیقه طول کشید صحبتش. جالبی اش این جا بود که آقای هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم بین جمعیت بودند.
.
.
.
حربه


حجت الاسلام محمد رضا رضایی


یک روز خاطره از کردستان برام تعریف کرد. گفت: تو سنندج، سر پست نگهبانی ایستاده بودم. هوای اطراف را درست و حسابی داشتم. یکدفعه دیدم از روبه رو سر و کله یک دختر کرد پیدا شد. داشت راست می آمد طرف من. روسری سرش نبود. وضع افتضاحی داشت. محلش نگذاشتم تا شاید راهش را بکشد و برود.
نرفت. برعکس آمد نزدیکتر. به اش نگاه نمی کردم، شش دنگ حواسم ولی جمع بود که دست از پا خطا نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چی زودتر گورش را گم کند. چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود. یک آن نگاش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظار همچین لحظه را می کشید، به ام چشمک زد و بعد هم لبخند! صورتم را برگردانم این طرف، غریدم، برو دنبال کارت.
نرفت! کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم نرفت! این بار سریع گلن گدن را کشیدم. به اش چشم غره رفتم. داد زدم: برو گمشو، وگرنه سوراخ سوراخت می کنم!
رنگ از صورتش پرید. یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.

.

.

.

 فرشته واقعی


معصومه سبک خیز(همسر)


هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره شیرینی می افتم؛ مثل پدر مهربان، دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسر بچه کرد. با یکی شان دارد صحبت می کند. دور و برشان یک گله گوسفند است.
سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس می شود. خاطره اش را خوب عبدالحسین برام تعریف کرد: شب اول که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند؛ دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!
پاپیچشان نشدیم. کمی بعد شبحی ازشان، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد شبح هم ناپدید شد.
شب بعد، دوباره آمدند: دوتا پسر بچه، با یک گله گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه.
سابقه کومله ها را داشتیم؛ پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثرا با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دوتا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتیم. دقیق و موشکافانه نگاشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید. متوجه گوسفندها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی نباید ببینم، دیدم؛ نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و با دقت. دوتا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست انقلاب بود؛ آن اصل کاری ها. به شان گفتم: نترسید، ما با شما کاری نداریم.
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم، دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدنم یک ذره هم انتظارهمچنین برخوردی را نداشتند.
دست آخر ازشان تعهد گرفتم، گفتم: شما آزادین، می تونین برین.
مات و مبهوت نگام می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هر چند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند؛ غولهای عجیب و غریبی که کومله ها از بچه های سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد.
.
.
.
خانه استثنایی


معصومه سبک خیز(همسر)


سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقتها هم دائما سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان رانمی داد. برای همین، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سر کار.

آن وقت ها خانه ما طلاب(1) بود. جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دقیقه به اش گفته بودم: این خانه ما دست و پاش خیلی تنگه ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکرجای دیگه ای باشیم.
هیچ وقت ولی مجال فکردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود، ولی وقتی جتگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.

یک ماه رفت برای آموزش. خودم دست به کار شدم. خانه را فروختیم و یک چهار راه بالاتر، خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید. یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاش معلوم بود تعجب کرده. آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش. سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: کجا می رین؟!
چهار راه جلویی را نشان دادم. گفتم: اون جا یک خونه خریدم.
خندید. گفت: حتما بزرگتر از خونه قبلی هست؟
گفتم: آره.
باز خندید. گفت: از کجا می خواین پول بیارین؟
گفتم: هر کار باشه برای پولش می کنیم، خدا کریمه.
چیزی: نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید، خوشحال هم شد. خانه خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره. دست و پاش خیلی بازه.
کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم. یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس میشود سقف را نگاه کردم، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیام، چند لحظه ای گذشت زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر کردم دیگر تمام شد یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه!
باران شدیدتر می شد آب چکه ای سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهای سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماری می کردم کی عبدالحسین بیاید مخصوصا چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بودند. روز بعد، چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش. اتفاقا باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم. غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسیدند: اتاق پذیرایی،تون کجاست؟!
به اش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاقهای دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
گفتم: حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
گفت: نه، آقای غزالی کار ضروری دارن، سفارش کردن که حتما حاجی رو ببریم اون جا.
وقتی از سپاه برگشت، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای گذشت، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید. گفت: هیچی، به من دستور داد دیگه نرم جبهه!
سری تکان داد. آهسته گفت: آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه!
پرسیدم: اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت: اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم: آخرش چی گفت؟
گفت: همون که گفتم؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه.
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلا هم خونه خوب نمی خوام.
با ناراحتی گفتم: برای چی این حرفها رو بزنم؟!
ناراحت از من جواب داد: اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، توی طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوعبدالحسین.
طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت: این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن.
گفتند: ولی.....!
محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.
گفتند: جواب غزالی رو چی بدیم؟!
گفت: بهش بگین خودم یک فکری برای خونه بر می دارم.
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده ای نداشت که نداشت.
چند روزی گذشت...


حالش بهتر شده بود، ولی اصلا مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. گفتم: حتما دارین شوخی می کنین؟
گفت: اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.
گفتم: با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!
گفت: ان شاءالله، به یاری امام زمان(عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.
اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه، ولی ان شاءالله دفعه بعد که اومدی، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن.
گفت: ان شاءالله.
هنوز شرینی زندگی در اتاقهای جدید توی وجودم بود که یکهو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم، کم مانده بود سکته کنم؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: ان شاءالله دفعه بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجریی می سازم.
گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری، هیچ کاری نمی شه کرد.
گفت: دفعه بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.
صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.
خیلی زود شروع کرد. روز اول اجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: بفرما تو.
گفت: نه، اگه یک لحظه بیای بیرون، بهتره.
رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهام. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد.
صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن.
گفتم: پس کجا؟!
با احتیاط گفت: می خوام برم جبهه.
یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. توی کوچه که می آمدی، خانه ما با آن وضعش انگش نما بود به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟!
چیزی نگفت. گفتم: اقلا همون دیوار درب و داغون خودشو خراب نمی کردی.
طبق معمول این طور وقتها، می خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن، حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره.
دلم می خواست گریه کنم. گفتم: یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم، اونم با چند تا بچه کوچیک؟

باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد خنده از لبهاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صدایش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن، من همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
حرفهای آخرش حواسم را جمع کرد. هر چند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش.
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار انداره سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک ‹خوب› کشیده و معنی داری گفت، بعد پرسید: توی این چند وقته، دزدی یا چیزی اومد یا نه؟
گفتم: نه.
خندید. ادامه دادم: اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی.
خدا رحمتش کند؛ هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.
.
.
.
نذر فی سبیل الله


معصومه سبک خیز
 

همیشه از این نذر و نیازها داشتیم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودیم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین.
وقتی از جبهه برگشت، جریان را به اش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده آورد توی حیاط بست.
مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند کنجکاو قضیه شدند. علتش را می پرسیدند، می گفتم: نذر داشتم.
بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست با حوصله، همه گوشتها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی پلاستیک می گذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا، توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد. دستها را شست و گفت: یک کیسه گونی بزرگ برام بیار.
گفتم: گونی می خواین چه کار؟
اشاره کرد به پلاستیک ها و گفت می خوام اینا رو بگذارم توش.
فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان. گفتم: شما نمی خواد زحمت بکشین، من خودم با بچه ها می برم.
لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟
گفتم: خوب چرا.
گفت: پس برو یک گونی بیار.
رفتم آوردم. همه پلاستیک ها را قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛
هیچی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت: توی فامیل و همسایه های ما، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.
نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد، ولی می دانم یک ذره از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چند تایی شان می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. می پرسیدند: گوسفند را کشتین؟
می گفتم: اره
وقتی این را می شنیدند، چشمهاشان گرد می شد. می گفتند: چه بی سر و صدا!
حتما انتظار داشتند سهمی به آنها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند: گوسفند را برای خودشان کشتن!
بعدها اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد. هر چی هم میپرسیدم گوشتها را کجا می برین؛ چیزی نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
.
.
.
نمره ی تک


ابوالحسن برونسی


از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی، از مدرسه همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه من.
خاطره آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشید؛ نشسته بودیم سرکلاس. معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: حتما مال منه!
دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هر چه قیافه اش تو هم تر می شد، حال و اوضاع من بدتر می شد. یکهو صدایی در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید.
در باز شد. از چیزی که دیدم، قلبم می خواست از جا کنده شود؛ بابا درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. گفت: اتفاقا خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی.
بابا لبخندی زد. پرسید: چطور؟
گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.
باهم رفتند پای میز. ورقه مرا نشان او داد. یکدفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگام. کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفشهام. حواسم ولی نه به کفشهام بود و نه به هیچ جای دیگر. فقط خجالت می کشیدم. از لا به لای حرفهای معلم فهمیدم نمره دیکته ام هفت شده.
-این چه نمره ایه که شما گرفتی؟
صدای بابا مرا به خود آورد. سرم گرفتم بالا. ولی به اش نگاه نکردم. گفت: چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم می گن درسات ضعیفه.
حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال مرا فهمید. لحنش آرامتر شد. گفت: حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزی می گفتند. یکی شان گفت: اگر بری خونه، حتما یکدست کتک مفصل می خوری.
به اش خندیدم. گفتم: بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون من خیلی دوستش دارم.
زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ناراحت بابا، مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. هر طور بود، راهی خانه شدم.
بالاخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. توی اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.
یکهو دیدم دم در ایستاده. نگاش کردم. به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روی سرم و مرا بلند کرد. گفت: حالا بیا، ایندفعه عیبی نداره، ان شاءالله از این به بعد خوب درس بخونی.
.
.
.
عملیات بی برگشت


حجت الاسلام محمد رضا رضایی


یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسؤلین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه عملیات، منطقه پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود انتظار می کشید.

یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند: برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته، قبول می کنی؟
پرسیدم: چیه؟
گفتند: خلاصه اش اینه که توی این ماموریت، برگشتی نیست.
یکی شان زود گفت: مگه این که معجزه بشه.
گفتم: بگین تا بدونم ماموریتش چیه.
گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست. قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعا تلفاطمون بالاست.
لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله (1) با خبر شوم شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعا به یاری خدا، درصد پیروزی مون میره بالا.
ساکت بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده بر نگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سر تون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟
گفتم: بله، وقتی وظیفه باشه، قبول می کنم.
شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملا توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.
با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدمها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهای دیگر می رفتیم. همین انگار شرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم. بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست توی حلقه دشمن. یک طرف ما نیروهای زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهای پیاده عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
سکوت و هم انگیزی، سایه سنگینش را انداخته بود بر سر تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم.
اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلا گفته بودم. شروع کردند به جاگیری. صدای نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و برم را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند. توی دلم گفتم: خدایا توکل بر خودت.
یکهو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: الله اکبر.
سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد.
تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم.
دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتمان زیر آتش.
از چند طرف می زدند؛ با کلاش تیر بارهای جورواجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و.... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد. کاری که باید می کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یکدفعه داد زدم: دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.
هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه ای دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان می چرخید.
با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرارگاه می ماندم.
مدتی بعد بالاخره سر و صدای بیسیم بلند شد. یکی از فرماند هان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم. گفت: ایثار شما الحمدالله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.
نیروها از محورهای دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند شدم، بچه ها هم.
چند دقیقه بعد راه افتادیم طرف عقبه.
پیروزی چشمگیری نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. اما به لطف ائمه اطهار (علیهم السلام) تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح.
.
.
.
عنایت ام ابیها ،سلام الله علیها


حجت الاسلام محمد رضا رضایی


(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه برایشان صحبت می کردم، فایده نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم، نشد.
اگر ما توی گودال نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید.
پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه(سلام الله علیها)را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.
زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما را خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها.
یقین داشتیم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلا منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد.
رو کردم به طرف بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه، دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود، یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی چی زن گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گُل نمی کرد. عنایت ام ابیها(سلام الله علیها)باز هم به دادمان رسیده بود.

یا زهرا سلام الله علیها
 
.
.
.
صف غذا


حجت الاسلام محمد رضا رضایی


من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش.
یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان....
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله (1) پیش خودم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پرآوازه شده.
بعدا فهمیدم بسیجی ها خیلی خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
.
.
.
انگشتر طلا


معصومه سبک خیز


تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذرکردم. با خودم گفتم: اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا(علیه السلام). توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملا صحیح و سالم و رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.
پرسیدم: چرا؟!
گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشتر، رو ببری حرم بندازی.
از دستش دلخور شدم. ولی چیزی نگفتم. حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند؛ حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟
حالش خوبه؟
خندید. گفت: خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید بهم. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش رو بگو.
گفت: باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم برای شما داشت. یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ.....
امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟
اولا که سلام رسوند، دوما گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم.
گفت: جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم.
با هواپیما آوردنش مشهد. حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه، از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان.
رفتم ملاقات. وقتی برگشتم، توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هموز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازی!
پرسیدیم: شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.
گفتند: بله، اصلا تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهای من و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته ان شاءالله زود خوب می شه.
حاجی می گفت: خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عینا انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم. و دیدم فرمودند؛ بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبود - که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که؛ هر چیز به جای خویش نیکوست.
.
.
.
آخرین آرزو
 


حمید خلخالی


عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم (1)رو بنویسم.
به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود؛ اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش می زنه!
با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد.
خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که اقا ابا عبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتما برآورده بشه.
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد. توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند: نه الحمدلله زخمش کاری نبوده.
پرسیدم: چطور؟
گفتند: ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
.
.
.
 گروهان آرپی جی زن ها
 


سید کاظم حسینی


جوان رشیدی بود و اسمش دادیر قال. موردش را نمی دانم، ولی می دانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.
همان جا توی محوطه، حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهمید باید مشکلی داشته باشد. رفت طرفش. گفت: سلام.
ایستاد. جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟
آهسته گفت: هیچی منو اخراج کردن، دارم می رم دفتر قضایی
حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامه اش را پس داد و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی.
گفت: شما چه کار دارین؟ من می خوام ببرمش.
آوردش گردان.
مثل او، چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجی ها. از همان اول جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار می کرد. جوری که همه، دلبخواهی می رفتند توی گروهان ویژه یعنی گروهان آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت توی لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیر قال می گفت: شما جوونها رو نمی شناسین، یک بار نمازش رو نمی خونه، کم محلی می کنه یا یه کمی شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه همین جوونها هستن.
.
.
.

نسخه الهی


مجید اخوان


قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقتها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟
قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!
شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرفهای او بود.
از این موارد توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنها که سنشان از حاجی بالاتر بوده می آمدند پیش او و مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می کرد به آنها که وقتی بر گشتند، دنبالش را بگیرند.
حرفهای قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد بچه ها می گفت: اولا من کی هستم که بخوام شما را راهنمایی کنم؟ دوما من سوادی ندارم
رو همین حساب، نخسه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشند، از پیش ما رفت.
فردا توی مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. تو صحبتش گریزی زد به قضیه دیروز. از قاسم تعریف کرد با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نخسه تازه ای می گرفت و می رفت.
قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر و مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت، من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرفهایی می زد که اصلا اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
شش دنگ حواسم رفته بود به حرفهای او. ادامه داد: قاسم این جور نبود که از این حرفها بلد باشه، از این هنرها نداشت، اگر می داشت، قبلا برطرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم این که می گن جبهه دانشگاست، واقعا حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.
.
.
.
حاجی را سلام برسانید


مجید اخوان

 
قرار بود با لشکر هفتاد و هفت خراسان و یک لشکر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده لشکر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود. یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشکر هفتاد و هفت و نشستیم به صحبت درباره عملیات.
اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند؛ روی نقشه ای که دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپها. هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرفها، بیشتر روی جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا: ما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و.....
حاجی برونسی آن وقتها فرمانده تیپ شده بود، تیپ هجده جوادالائمه(سلام الله علیه) مسوولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاش می کردندمخصوصا من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچنین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت وگفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه. من می خوام با اجازه شما، بزنم توی کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما را نگیره!
این را گفت و زد به جنگهای صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، حرف زد. ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما را مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم؛ اول جنگ رو یادتون میاد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو در آوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحثهای تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقا خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از این که اصلا پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.
همه میخ او شده بودند. او هم هر لحظه گرمتر می شد. خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه)ت و سپاه یزید. زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.
جو جلسه یکدفعه از این رو به آن رو شد. تو ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثنا گریه می کردند، آن هم چه گریه ای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیر قابل وصفش، ادامه داد: ما هر چه داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه، ولی اون کسی که می خواد بچکاند ماشه آر پی جی رو اول باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه)پر شده باشه، اگر این طوری نباشه، نمی تونه جلو تانک T - 27 عراق بند بیاره.....
بالاخره صحبش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد آمد پیش حاجی. گرفتش توی بغل صورتش را بوسید. چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت: حاج آقا هر چه شما بگی درباره تیپ خودت، من همون کارو می کنم.
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرانی را گرفت، فرمانده تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. به اش گفت: شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چی ایشون گفت مو به مو انجام می دی.
بعد دستش را ول کرد وادامه داد: این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.
از آن به بعد، هر وقت توی لشکر هفتاد و هفت کاری داشتیم، خیلی تحویلمان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند: حاجی چطوره؟
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند: حاجی برونسی رو حتما سلام برسونین.
.
.
.
سخنرانی اجباری

مجید اخوان


هفته ای یکی، دو بار توی صبحگاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها.
لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.
لحنش جدی تر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد می شی.
شروع کردم به اصرار، که نروم. آخرش ناراحت شد. و گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم؛ شما که محصل هستین و درس خونده، از پسش بر نمی آین؟ واقعا خجالت داره!
سرم را انداختم پایین حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی.....
نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار می کرد. یکی سخنرانی، اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجی ها.
وقت صبحانه که می شد، می گفت وحیدی و اخوان و مسوول عملیات، برین تو گردان جندالله.
خودش و یکی، دو نفر دیگر می رفتند و تو گردان بعدی، و بقیه کادر را هم تقسیم می کرد بین گردانهای دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه توی چادر بعدی و..... این جوری به همه چادرها سر می زد.
ناهار شام هم همین برنامه ردیف بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری، و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت: بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره.
می گفت: شب عملیات، بچه ها تاریکی،صورت اخوان رو نمی بینن، بلکه صدای اخوان رو می شنون، تا می گه: برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم: برین چپ، می گن: این برونسیه.
هر کس این دلیلها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر، جای خودش را داشت.
.
.
.
زن من و صد حوریه


محمد اخوان
 

حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!
گفتم: چطور!
گفت: اصلا اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش جای دیگه ایه.
ظاهرا خیلی خوشش آمده بود از حرفهای حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی ام برای ما بگیر.
اونم خندید و گفت: چشم.
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت: ما صد حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچنین زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.





لینک ثابت


درباره : آشنایی با شهدا , خاطرات شهدا , ,
برچسب ها : آب دهان هدهد , حربه , حکم اعدام , قرعه کشی , فرشته ی واقعی , خانه ی استثنایی , نمره تک , شهید عبدالحسین برونسی ,
بازدید : 65
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0


[ چهار شنبه 23 مرداد 1398 ] [ 1:2 ] [ نویسنده : علی عزتی ]
مطالب متفرقه
نظر بدهید
نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







نمایش کلیه نظرات
.: Weblog Themes By salehon :.



درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
اعضاء
register
نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری



login

نام کاربری
رمز عبور

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آرشيو مطالب
موضوعات
آشنایی با شهدا
عملیات های 8 سال
سخنرانی های 2 رهبر بزرگوار
ارتباط با مدیر
جستجو

آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 10
کل نظرات : 0

آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 3
باردید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید سال : 19
بازدید کلی : 1350
طراح قالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 1350
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1